پ
پ

شهید حاج حسین بادپا

نام پدر: محمد
محل شهادت: سوریه (بصری الحریر)
ولادت: 1345/02/15
شهادت: 1345/02/15
عضویت: سپاه


سردار شهید مدافع حرم حسین بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده‌ای مذهبی اهل شهر رفسنجان از توابع استان کرمان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر محل تولدش سپری کرد. تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال حسین مشغول اعزام به جبهه باشد. اشتیاق حاج حسین به حضور در جبهه‌ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه‌های نبرد با نیرو‌های بعثی شد، حسین بادپا از آن به بعد به مدت ۴ سال تمام را در جبهه‌ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در قائم مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد.

شهید حسین باد پا از افراد بسیار زحمتکش و مخلص لشکر ۴۱ ثارالله بود که بار‌ها مجروح شد و با از دست دادن یکی از چشمانش به عنوان جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس شناخته شد، ولی با این وجود پس از جنگ هم از پا ننشست و در ماموریت‌های جنوب‌شرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۷۰ پیشتاز نبرد بود.

شهید بادپا خدمات زیادی را در عملیات‌های لشکر ۴۱ ثارالله در سال‌های ۷۱ تا ۷۳ در گردان زرهی تقدیم انقلاب کرد و حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم، با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی منشا خدمت به روستاییان و مردم محروم بود و هیچ گاه ارتباط خود با بسیج و سپاه پاسداران را قطع و حتی کمرنگ نکرد.

فرزند شهید بادپا در مورد پدر می گوید که پدر من بعد از سپری کردن دوران خدمت خود در سپاه پاسداران، نسبت به راه اندازی دفاتر بیمه روستایی در مناطق محروم استان‌های کرمان و هرمزگان اقدام کرد که خدمت بزرگی به عشایر و مردم استان بود و در حال حاضر همچنان این دفاتر برقرار است. با آغاز درگیری‌های بین نیرو‌های مقاومت و تکفیری‌ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد و بالاخره در فرودین ماه سال ۹۴ در منطقه‌ای به نام بصری الحریر استان درعا سوریه به شهادت رسید.

شهید بادپا از جمله شهدایی است که از نظر خصایص اخلاقی بسیار برتر بودند و سردار سلیمانی را به عنوان الگوی برتر خود انتخاب کرده بودند و دیوانه وار به این سردار بزرگوار عشق می‌ورزند.

این شهید بزرگوار توجه ویژه‌ای به خواندن نماز در اول وقت داشتند و یک ساعت قبل از اذان به پیشواز سخن گفتن با خداوند متعال می‌رفتند، ضمن آنکه در دوری از گناهان زبان بسیار مصمم بودند. حاج حسین با وجود اینکه وضعیت مالی خوبی داشت، اما هیچ وابستگی به مال دنیا نداشت و در کمک به محرومین همیشه پیشگام بود. تواضع، بارزترین شاخصه اخلاقی این شهید بزرگوار بود و مهم‌ترین دغدغه ایشان جلوگیری از رنجش اطرافیان بود.

شهید بادپا مرد عمل بود و سعی می‌کرد درستی یا نادرستی یک عمل را در اجرا نشان دهد؛ از این رو اهل نصیحت نبود و در برخورد‌های خود به گونه‌ای عمل می‌کرد که خود فرد تشویق به انجام یک عمل شود.

۳۰ سال از جنگ گذشت و دهه ۹۰ از راه رسید و جنگ و درگیری در سوریه آغاز شد؛ دوباره حسین، عزم رفتن کرد. امیدوار بود شاید این بار اتفاقی بیفتد و گره از کارش باز شود. با رفیق دیرینه خود در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان که حالا فرمانده جنگ سوریه شده بود، تماس گرفت. حسین می‌دانست اعزام‌ها به همین راحتی انجام نمی‌شود. با حاج قاسم صحبت کرد، اما او مخالفت کرد و در جواب همه اصرار‌ها و التماس‌های حسین گفته بود نه، نمی‌شود!

چه کار باید می‌کرد؟ فکری به ذهنش رسیده بود. حاج قاسم جنسش شبیه حاج احمد متوسلیان بود و حسین می‌دانست اگر مثل آن رزمنده‌ای که چادر همسرش را واسطه کرد تا حاج احمد او را ببخشد و از او راضی شود، حاج قاسم هم با دیدن همسر او ممکن است از موضعش پایین بیاید. او رفیق خود را می‌شناخت و می‌دانست جز این راه محال است “نه” سردار سلیمانی “آره” شود.

دست همسرش را گرفت و رفت به دیدار حاج قاسم. پشت خانم به حالت تواضع پنهان شد و حاجی را به آبروی چادر همسرش قسم داد. این واسطه چیزی نبود که سردار سلیمانی بتواند از آن عبور کند و باز هم بگوید “نه”. راهی که حسین به ذهنش رسید، جواب داد و بالاخره پوتین جهاد در سوریه را پوشید و همراه حاج قاسم عازم سرزمین شام شد.

شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده  تعریف می‌کند که یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی‌شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی‌شناسم، ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت نه؛ اگر اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می‌شود. به محض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت شهید بادپا خشکش زد؛ رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه آن کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می‌شود.

آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید. بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره؟ گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی‌شوی دیدم.

در خواب به شهید کاظمی گفتم یک دعا کن من هم بیایم پیش شما و خدا مرا به شما برسونه، ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می‌کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون. باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید. حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم؛ حاج قاسم از کجا فهمید که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می‌شوی؟

حاج حسین در دیداری از مادر شهید کاظمی می‌خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می‌گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می‌خواهد و دعا می‌کند؛ و اینگونه اثر می‌کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش.

سردار شهید حسین بادپا بالاخره مزد سال‌ها رزمندگی و ایثارگری را در سوریه گرفت و در اولین روز اردیبهشت ماه سال ۹۴ به همراه همرزم خود شهید هادی کجباف در عملیاتی در منطقه بصری الحریر استان درعا سوریه به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید مدافع حرم حسین بادپا پس از شهادت برای مدتی اسیر داعشی‌ها بود و با تاخیر یک ماهه به میهن برگشت و در میان تشییع پرشور همشهریانش تدفین شد.

خانواده شهید «حسین بادپا» از کرمان دومین خانواده شهیدی است که مورد تجلیل رهبر معظم انقلاب قرار می‌گیرد. پدر پیر شهید لنگ لنگان خود را به آقا می‌رساند؛ پیرمرد‌ نمی‌تواند جلوی اشکش را بگیرد و با اشک بر پیشانی آقا بوسه می‌زند.

مادر شهید می گوید: «آقا را اذیت نکن!» آقا پاسخش را با خنده می‌دهند: «اذیت که نیست خانم!» پدر و مادر شهید دعا می‌کنند که دیگر فرزندانشان هم در راه ولایت فدا شوند؛ دختر شهید از رهبری برای کنکورش التماس دعا دارد؛ آقا هم برایش دعا‌ می‌کنند: «انشاءالله؛ اولا در کنکور قبول شوی و بعد هم زود ازدواج کنی» حسن ختام دیدار این خانواده،  پنج بوسه آقا بر گونه راست و یک بوسه بر گونه چپ پسر کلاس اولی شهید بادپا است.

پدر ایشان در محضر رهبر معظم انقلاب


تو شهید نمیشوی

یكی از مسایلی كه در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود كه روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه ها برای اینكه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری كنند یك میله را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو كرده بودند.

این میله یك نگهبان داشت كه وظیفه اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.

اهمیت این مساله در این بود كه می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود كه با زمان جزر آب تلاقی نكند.

چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حركت می كرد موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راكد پیدا كند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.

اما اینكه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می كشد مطلبی بود كه می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد.

بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا كردند. میله ای را نشانه گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت كه اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می كردند.

حسین بادپا یكی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می كرد كه ‘دفترچه ای به ما داده بودند كه هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می كردیم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم كرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست.

همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم.

نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید كه من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد.

چند لحظه بعد یك دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه كردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا كاظمی هم كه اهواز بودند. با خودم فكر كردم خب الحمدلله مثل اینكه كسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه بیست و پنج دقیقه ای را كه خواب مانده بودم از خودم نوشتم.

روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم كه دیدم محمدرضا كاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یك راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا كرد.

گفت: حسین بیا اینجا.

جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی شوی!

رنگم پرید. فهمیدم كه قضیه از چه قرار است ولی اینكه او از كجا فهمیده بود مهم بود.

گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟

گفت: همین كه دارم به تو می گویم.

گفتم: خب دلیلش را بگو.

گفت: خودت می دانی.

گفتم: من نمی دانم تو بگو.

گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟

گفتم: خب بله.

گفت: بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی كه می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی كه خواب بودم.

گفتم: كی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.

گفت: دیگر صحبت نكن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش كه دیگر اصلا شهید نمی شوی.

با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ كار خودش رفت.

با این كارش حسابی مرا برد توی فكر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب كه همه خواب بودند و تازه اگر هم كسی متوجه من شده بود كه نمی توانست به محمدرضا كاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با كسی حرف نزد و یك راست آمد سراغ من.

و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست كه من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام.

تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هرچه فكر می كردم كه او از كجا ممكن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم.

بالاخره یك روز محمدرضا كاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا كارت دارم.

گفت: چیه؟

گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت كنم.

گفت: چی می خواهی بگویی.

گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور كن عمدی نبود.

نگهبان بیدارم كرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم كه چطور شد خوابم برد.

گفت: تو كه آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شك بیندازی؟

گفتم: آن روز می خواستم كتمان كنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محكم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم كه باید حتما خبری باشد.

گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی.

گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از كجا فهمیده ای.

گفت: دیگر كاری به این كارها نداشته باش. فقط بدان كه شهید نمی شوی.

گفتم: تو را به خدا به من بگو. باور كن چند روزی است كه این مطلب ذهنم را به خود مشغول كرده است.

گفت: چرا قسم می دهی نمی شود بگویم.

گفتم: حالا كه قسم داده ام تو را به خدا بگو.

مكثی كرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا كه این قدر اصرار می كنی می گویم ولی باید قول بدهی كه زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی كه ما زنده ایم.

گفتم: هرچه تو بگویی.

گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرارگاه شهید كازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار كرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و كسی نیست كه جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش.

من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم كه بیایم اینجا.

وقتی كه خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی.

حالا فهمیدی كه چرا این قدر با اطمینان صحبت می كردم.

وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد.

او را خوب می شناختم. باور كردم كه دیگر شهید نمی شوم.

مستند مثل حسین مثل بادپا


چنانچه اطلاعات این شهید بزرگوار اشتباه میباشد و یا شما اطلاعات بیشتری در دسترس دارید لطفا از طریق لینک و یا ایمیل ذیل گزارش نمائید.

لینک گزارش اشتباه سایت و یا تکمیل اطلاعات

bonyad.rafsanjan@gmail.com

با تشکر

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.