پ
پ

شهید محمدمهدی آفرند

نام پدر: غلامرضا
محل شهادت: شلمچه
ولادت: 1344/04/26
شهادت: 1365/10/19

محمد مهدي آفرند در سال 1344 در يكي از محله هاي مذهبي شهرستان رفسنجان و در خا نواده اي متدين و مقلد امام ديده به جهان گشود و در دامان مادري پاك و پدري شايسته تربيت شد. دوران ابتدايي را در همان شهر گذراند. روحيه شاد و از خودگذشتگي اش در همان سن كم، در خاطر همگان مانده است. وقتي باغ انديشه اش در صحن انقلاب به گل نشست، رايحه بيداري را در فضای جامعه افشاند، وی گرچه هنوز در ابتداي راه نوجواني بود، همراه با دوستانش در راهپيمايي ها شركت مي كرد و به پخش اعلاميه و مبارزه عليه رژيم از راههای گوناگون اقدام می كرد. او پس از وقوع زلزله گلباف، به مدت دو ماه به كمك هموطنان خود شتافت و بعد از پيروزي انقلاب و با شروع جنگ وقتي هنوز ده ما ه از جبهه نگذشته ، راهي جبهه هاي نبرد گردید.

اولين بار در سن 15 سالگي و سپس از آن در عملیات گوناگون شرکت کرده و بارها مجروح شد وقتي او را به تهران باز گرداندند هيچ سخني از درد و رنج به ميان نمي آورد كه اين حكايت از روح بزرگش داشت و گویا این ماجرا او را مصمم تر و راسخ تر مي كرد. در عمليات بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، خيبر ، والفجر هشت ،‌كربلاي يك و كربلاي چهار و پنج شركت كرد. وی در كنار مبارزه هيچگاه از درس غافل نشد و پس از دیپلم از آن جهت كه فردي با استعدادو با هوش بود، قدم به حوزه نهاد و در جواربارگاه حضرت معصومه (س) و در مدرسه كرماني هاي قم به تحصيل علوم ديني مشغول شد و با جديت و علاقه از كوثر كلام خدا جرعه هاي فيض را نوشيد و تا اتمام لمعتين پيش رفت و با همدرسان حوزوي خود همچون شهيدان كشميري، عبدالهي، فقيه، موسوي و حيدري به تمرین درس جانفشانی می پرداختند.

سیره آموزنده شهید:

شهيد گرانقدر فردي با تقوا ، وظيفه شناس و مهربان بود، در قرائت قرآن و توسل به ائمه اطهار مداومت داشت و پايبند به اقامه نماز شب بود، جديت و سختكوشي وی هميشه او راجزء‌ نفرات اول در مدرسه و حوزه قرار داده بود، دلي مهربان و قلبي رئوف داشت. هيچگاه از اقوام و خويشان دور و نزديك غافل نمي شد، والدين و خانواده اش را عاشقانه دوست داشت، هميشه خدمتگزار و مراقب آنها در همه احوالات زندگي بود.

استعداد ذاتي اش سبب شد فردي خلاق و ورزيده در بعد نظامي شود، بطوريكه در رابطه با طراحي عمليات ها ،‌نظرهاي جالب و قابل تأملي ارائه می کرد كه تحير فرماندهان را بر مي انگيخت، ولي هيچگاه از خدماتش سخني به ميان نمی آورد و هميشه با همان تبسم مخصوص خود به سخن ديگران گوش مي سپرد و عمل خود را در مقابل رشادت ها و شجاعت هاي ساير رزمندگان ناچيز واندك مي شمرد و سرانجام در 19/10/65 در حاليكه فقط شش ماه از ازدواج او مي گذشت راهي شلمچه شد و در عمليات كربلاي 5 با اصابت مستقيم گلوله به سوي معبود و معشوقش پر كشيد.


خاطراتي از زبان دیگران:

استاد سید احمد خاتمی(استاد حوزه)

شهيد آفرند معمولا سر كلاس درس جواب سئوالات مشكل را ميداد و يكي از شاگردان باهوش و فعال من بود، يك روز من از طلاب سئوالي پرسيدم ولي كسي نتوانست جواب دهد، پرسيدم آقاي آفرند كجاست تا پاسخ دهد؟ گفتند او اكنون در جبهه مشغول عمليات است . به حال او غبطه خوردم كه او در جنگ هم اول بود.

آقای سعیدنژاد (همرزم شهید)

روزي شهيد حاج علي محمدي فرمانده گردان 412 به من گفت مهدي آفرند آدم عجيبي است. گفتم چطور؟ گفتند: طرح ها و نظريات خيلي خوبي مي دهد، ايشان افزود: در جلسه اي با فرمانده گروهان و ديگر نشان دهنده روح بزرگ او بود كه هرگاه لازم بود سخن مي گفت و ديگر اوقات معمولا آرام و ساكت بود.

آقای سلمه ای (دوست شهید)

روزي ديدم مهدي با چشماني سرخ و پر از اشك به حجره آمد. از او پرسيدم چه اتفاقي افتاده ؟ گفت: به حرم حضرت معصومه (س) رفتم و از او طلب بخشش كردم كه چرا هر روز لياقت زيارت ایشان را پيدا نمي كنم؟ با اينكه هر روز به حرم مطهر مي رفت و فقط يك يا دو روز كاري برايش پيش آمده بود و نتوانسته بود براي زيارت برود، اين چنين غصه دار شده بود.

محمد علی آفرند (برادر شهید)

يك روز مانده به عمليات كربلاي 5 بود كه بچه ها براي وداع با فرمانده گردان مي رفتند، تا اينكه نوبت به من رسيد، در حالي كه محمد مهدي زير درختي نشسته بود،‌فرمانده گردان به من گفت: برادرت را نگاه كن، قدر او را بدان و از وجود او استفاده كن كه چيزي به شهادت برادرت نمانده و من و برادرت با هم شهيد مي شويم و همينطور هم شد،‌در اين عمليات اولين كسي كه شهيد شد حاج علي محمدي فرمانده گردان بود و بعد شهيد عزيز محمد مهدي آفرند.

همنشين قرآن:

يك روز صبح محمد مهدي عازم كلاس درس بود وديرش شده بود ولي از آن جايي كه مقيد به قرائت قرآن بود، گفت تا چند آيه از قرآن را نخوانم،‌ نمي توانم بروم. او اهل تهجد و نماز شب بود و عاشقانه خانواده اش را دوست داشت. شهيد آفرند دفترچه خاطراتي دارد كه طبق تاريخ روي صفحاتش خاطراتش نوشته شود كه آخر هيچكدام از انها والسلام ننوشته بود. بجز خاطره روز 17 ديماه، يعني دو روز قبل از شهادتش كه مي نويسد: « ما لباس غواصي و تجهيزات را تحويل گرفتيم و الان عازم منطقه عملياتي هستيم والسلام».


وصيت نامه شهيد محمد مهدي آفرند:

«والذين جاهدوا فينا لنهدينم سبلنا و ان الله لمع المحسنين» (عنكبوت/69)

و آنان كه در راه ما با جان و مال جهاد و كوشش مي كنند، محققا آن ها را به راه معرفت خويش هدايت مي كنيم و هميشه خدا يار نيكوكاران است.

آيا هيچ فكر كرده اي آن كسي كه قلم به دست مي گيرد و وصيت نامه مي نويسد به چه علت هايي اين كار را مي كند؟ آيا هرگز تأمل كرده ايد كسي كه وصيت نامه خود را مي نويسد يعني مرگ را در جلوي چشم خود مي بيند؟ آيا به محتواي وصيت نامه هاي اين عزيزان دقت كرده ايد كه در وصيت نامه هاي خود به شما چگونه تذكر ميد هند؟ آيا هرگز به آنها جامه عمل پوشيده ايد؟ آيا اين نوشتن وصيت نامه با آزادي كامل و عقلي سالم، جز براي اين است كه خداوند طبق آيه شريفه ذكر شده ، اينان را هدايت كرده و راه مغفرت خويش را به آنها نمايانده است؟ آيا اين آياتي كه از كلام الله

مي آورند حاكي از اين نيست كه اينان به چيزي جز رضاي خود فكر نمي كنند و هدف آن ها خداست و آرزويشان شهادت كه تمام آيه هايي كه در بالاي نوشته هايشان مي آورند درباره شهادت است و شهيد؟

آيا حرف اين عاشقان الله جز اين است كه پيرو ولايت فقيه باشيد؟ گو اينكه ولايت فقيه در وجودشان ريشه دوانده و مشتاقانه امر ولايت رااطاعت مي كنند و سوي ديار حق مي شتابند و آيا اين سلاح به دوشان، جز صلاح اسلام و انقلاب اسلامي ايران را در نظر مي گيرند وغير از اين هدف حركت مي كنند؟ و آيا بانگ اينان جز اين است كه از روحانيت در خط امام پيروي كنيد و آيا لبيك اينان جز پاسخ به نداي «هل من ناصر ينصرني» حسين است ؟ و آيا قطره قطره خون اين عزيزان ندا نمي دهند كه اگر مي خواهيد آزاد مرد باشيد و كشورتان مستقل باشد، با هم متحد و يكپارچه باشيد و آيا خون اين شهيدان ندا نمي دهند كه براي استقلال كشور درس بخوانيد و تقواي الهي پيشه كنيد؟ و آيا اين شهيدان نمي گويند كه اي خواهرم براي پياده شدن احكام اسلام حجابت را حفظ كن.

از شما امت قهرمان و شهيد پرور ايران عاجزانه درخواست مي كنم، اگر مي خواهيد در روز قيامت شهيدان از شما راضي باشند به وصاياي اينان عمل كنيد و پيرو ولايت فقيه باشيد و اگر مي خواهيد ا سلام در تمام نقاط جهان طنين افكند پيرو امام و روحانيت خط امام باشيد كه خط امام جز خط اسلام نيست.

اگر مي خواهيد موفق باشيد متحد باشيد و از تفرقه دوري كنيد كه آرزوي دشمنان اسلام تفرقه بين شما است و روحانيت است و اي روحانيت معظم بدانيد كه ضد انقلاب مي خواهد در بين شما رخنه ايجاد كند و درس مي خوانند تا در آينده دوباره ملت را زير بار استعمار بكشانند و لذا شما با جديت درس بخوانيد و تقواي الهي پيشه كنيد و نگذاريد نامردان در بين شما رخنه كنند و شما اي امت حزب الله با تربيت صحيح و نشأت گرفته از اسلام فرزندانتان را سعادتمند كنيد و شما اي خواهرم اگر مي خواهي جامعه سالم بماند حجابت را حفظ كن!


مهم‌ترین ویژگی روحانی شهید محمّدمهدی آفرند، اخلاصش بود. هیچ یک از اقوام و حتی خواهران و برادران او نمی‌دانستند که او در جبهه چه کاره است! نمی‌دانستند او فرمانده دسته ویژه خط‌شکن غوّاص است. اصلا نمی‌دانستند او شنا بلد است! هیچ گاه از تمرین‌های طاقت‌فرسای غواصی‌اش، از مجروحیّت‌های پی‌درپی‌اش، از سوزش بدن و چشم‌هایش در اثر شیمیایی شدن، از شجاعت‌ها و دلیری‌هایش و… هیچ‌گاه از هیچ کارش، هیچ نگفت! کارهایی که فقط برای خدا می‌کرد و فقط خدا می‌داند و خودش.

بسیارباصفا و صمیمیّ برخورد می‌کرد و در بین اقوام و دوستانش محبوب‌ترین فرد بود. بر سر سفره غذا در حجره طلبگی‌اش، با مهربانی و شوخی ابتدا لقمه بر دهان دوستانش می‌گذاشت و بعد خودش می‌خورد!

بخشی از دل‌نوشته‌های شهید

غرابت صفت لاینفّک بسیجی است و حتی می‌توان گفت که جزو ذات اوست. تا بسیجی است این کوه و دشت و زمین و زمان شاهد غربت او هستند. آری اینان از همه چیز کناره گرفتند تا بلکه صدای دلنواز معشوق خود را بشنوند که بگوید بیا، بیا پیش خودم ، بیا و تو قبولی.

خدایا! غربت اینها به حدی است که حتی جسد آنها هم غریبانه در میانه دشت رها می‌شود و زیر این آفتاب سوزان می‌ماند. تا بلکه تو راضی شوی. اینان آرزو دارند که جسدشان بماند تا بلکه محبوب دلشان اباعبدالله الحسین علیه السلام سرشان را در دامن بگیرد.

آری اینان به عشق حسین که چون حسین عاشق الله است به جبهه می‌آیند و جان را که عزیزترین چیز در نزد خودشان است، تقدیم می‌کنند

بخشی از کتاب شب حنظله ها

چند دقیقه‌ای برای بچه‌ها سخنرانی کرد و در پایان روضه حضرت زهرا سلام الله علیها خواند. همه اشک می‌ریختند، خودش از همه بیشتر. شروع کرد به سینه زدن و نوحه خواندن: «چه زیباست شهادت، چه زیباست شهادت، شهادت شیرین است.»

آخر سخنانش گفت: «بچه‌ها امشب، شب حنظله‌هاست، امشب خیلی از حنظله‌ها (تازه دامادها) شهید می‌شن! »

یکی از بچه‌ها پرسید: «منظورت چیه؟! کدوم یکی از بچه‌ها شهید می‌شن؟ »

با دست اشاره کرد سمت یکی، یکی و گفت: «تو شهید می‌شی! … تو و تو شهید می‌شید! …»

یکی از بچه‌ها سرش را نزدیک گوش محمّدمهدی برد و پرسید: «خودت چی؟! خودت هم حنظله هستی.»

لبخندی شیرین زد: «خودم هم امشب شهید می‌شم.»

کتاب «شب حنظله‌ها»؛ خاطرات داستانی روحانی شهید محمدمهدی آفرند، فرمانده دسته ویژه غواص گردان۴۱۲ لشکر ۴۱ ثارالله در قطع رقعی و ۲۵۵ صفحه به کوشش رضا کشمیری به رشته تحریر در آمده و توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شده است.


محمدمهدی به همراه پدر و مادر و برادرش محمدعلی کنار خیابان، پیاده به سمت خانه می‌رفتند. آن روز مثل خیلی از روزهای بهار سال ۱۳۵۷؛ مزدوران مواجب بگیر رژیم شاه  دسته راه می‌انداختند و شعار می‌دادند. یک ماشین باری شش چرخ پر از مردهای ریز و درشت داخلش ، شعار جاوید شاه… جاوید شاه را نعره می‌زدند، هلهله می‌کردند و کف می‌زدند.

ماشین از آخر خیابان به سمت آنها می‌آمد و محمدمهدی و پدر و مادرش ناراحت و عصبانی آنها را نفرین می‌کردند. اما کسی جرأت نمی‌کرد به آنها چیزی بگوید. مردم مجبور بودند بی‌اعتنا از کنارشان رد شوند و رو تُرش کنند. بعضی‌ها حتی جرأت اخم کردن به آنها را هم نداشتند. محمدمهدی خیلی ناراحت بود، ناگهان برگشت و با مشت‌های گره کرده فریاد کشید: « چیه … هی می‌گید جاوید شاه … جاوید شاه… بگید مرگ بر شاه … مرگ بر شاه…!»

صدای فریاد محمدمهدی همه را ترساند، اما راننده ماشین باری صدا را نشنید و دور شد. هیچ کس باور نمی‌کرد یک پسر بچه ۱۲ساله اینطور مرگ بر شاه را در آن فضای خفقان فریاد بکشد و دل‌های مشتاق را بلرزاند. مردم پا تند کردند و خودشان را به خانه‌هایشان رساندند.


اواخر سال ۱۳۵۶ هجری شمسی بود و محمدمهدی در کلاس هفتم تحصیل می‌کرد. صبح‌ها سوار دوچرخه بیست و هشت چینی‌اش می‌شد و فاصله‌ی حدود ده کیلومتری تا مدرسه را رکاب می‌زد. صبح و بعدازظهر کلاس داشت، بعضی ظهرها خانه‌ی خاله[1] یا دایی‌اش[2] در مرکز شهر می‌رفت و بعضی روزها گوشه‌ای می‌نشست و با دوستانش نهار می‌خورد. یک روز که از مدرسه به خانه می‌رسد، لنگان لنگان و با چشمانی اشکبار وارد حیاط خانه می‌شود و از کنار درختان انگور خودش را به آب‌نما می‌رساند. کنار جوی آب می‌نشیند و پاچه شلوار خون‌آلودش را بالا می‌کشد.

مادر با شنیدن صدای ناله و گریه‌ی او، خودش را می‌رساند و می‌پرسد: « اِ اِ اِ … چه کار کردی با خودت؟! تمام پاهات زخمی و خونی شده! »

برادرها مضطرب و ناراحت به کبودی‌ها و زخم‌های پای محمدمهدی نگاه می‌کنند و دلشان ریش‌ریش می‌شود. محمدمهدی از درد صورتش را درهم می‌کشد و ناله می‌کند. نگاهش را از مادر گرفت و گفت:

« با ۴، ۵ تا از گردن کلفت‌ها و زورگوهای مدرسه دعوام شد و اونا بدجور کتکم زدند! »

مادر همان طور که زخم‌های پایش را می‌شست، گفت: « آخه بچه، چرا دعوا کردی؟! … مگه مرض داری!»

محمدمهدی بغضش را قورت دارد و ناراحت گفت:« داشتند زور می‌گفتند! … ۴، ۵ نفر قلدر گردن کلفت، یه بچه مظلوم گیر آورده بودند و داشتند بهش ظلم می‌کردند … اذیتش می‌کردند!»

مادر مکثی کرد و با مهربانی گفت: « آخه ننه … وقتی زورت به اونا نمی‌رسه چرا جلو رفتی؟! حالا ببین چقدر کتک خوردی تمام بدنت سیاه و کبود شده…! »

محمدمهدی با بغض گفت: « خُب نمی‌تونستم تحمل کنم … وقتی به کسی  ظلم میشه و تنهاست، نمی‌تونم تحمل کنم … دست خودم نیست! »

مادر بلند شد و رفت. محمدمهدی با عجله بلند شد و لنگان به دنبال مادر، گفت: « راستی ننه… اگه میشه شما بیایید توی مدرسه و به معلم‌ها و مدیر مدرسه شکایت کنید از دست این بچه‌های زورگو »

مادر با ناراحتی گفت: « من نمی‌تونم … می‌خواستی نری دعوا کنی! »

محمدمهدی با اصرار زیاد بالاخره مادر را راضی کرد که به مدرسه بیاید و از آن بچه‌های زورگو  شکایت کند. چند روز گذشت و دوباره یک روز محمدمهدی زخمی و خونی چرخش را گوشه حیاط کنار درخت‌های انگور انداخت و لنگان لنگان کنار جوی آب نشست. این‌بار گریه و ناله نمی‌کرد. آهسته نشست و زخم‌های زانو و دستش را شست. برادر کوچکش محمدرضا دوید کنارش و گفت: « اِ… اِ … چی شده! دوباره دعوا کردی!»

محمدمهدی لبخندی زد و آهسته گفت: « ها … این دفعه توی راه که می‌آمدم ، بچه‌ی مظلومی دیدم که سه چهار نفر اذیتش می‌کردند و کتکش می‌زدند … من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم درگیر شدم … اما این بار یک کتک مفصل به اون زورگوها زدم …»

محمدرضا با تعجب پرسید: « اِ … اگه کتک زدی پس چرا دوباره اینقدر زخمی و خونی شدی!؟ »

محمدمهدی خنده‌ای سر داد و گفت: « از ترس اینکه دنبالم کنند و کتک بخورم ، دویدم سوار چرخ شدم و فرار کردم … اما سر پیچ ، توی آب‌ها سُر خوردم و افتادم زمین… »

محمدرضا صدای خنده‌اش بلند شد، دست‌های برادر را که به سویش دراز شده بود گرفت و کمکش کرد تا بلند شود.


۲- خانه‌ی حجت الاسلام مرحوم آقا شیخ حسین مجیدی – شوهر خاله شهید

۳- خانه‌ی آقای حاج احمد کشمیری – دایی شهید


 


چنانچه اطلاعات این شهید بزرگوار اشتباه میباشد و یا شما اطلاعات بیشتری در دسترس دارید لطفا از طریق لینک و یا ایمیل ذیل گزارش نمائید.

لینک گزارش اشتباه سایت و یا تکمیل اطلاعات

bonyad.rafsanjan@gmail.com

با تشکر

ثبت دیدگاه

دیدگاهها بسته است.