شهید محمدمهدی زینلی
نام پدر: احمد
محل شهادت: فاو
ولادت: 1349/06/01
شهادت: 1366/07/20
شهید «محمد مهدی زینلی داورانی»/ یکم شهریور 1349در شهرستان رفسنجان زاده شد. وی تا پایان مقطع راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم مهر 1366 در فاو بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.
در بین بچههای رزمنده، رزمندهای بود که خیلی گوشهگیر و دمق بود زیاد، بهحضور در جمع علاقه نشان نمیداد و معمولاً در لاک خودش فرو میرفت، این رزمنده توجه محمدمهدی را به خودش جلب کرد از طرز صحبت و مرامش معلوم بود او اهل جنوب استان کرمان است.
محمدمهدی بعد از تحقیق از همشهریهایش به این نتیجه رسید که او پدرش را از دست داده و هنوز با این مسأله کنار نیامده است، یک روز محمدمهدی رفت کنارش نشست و به هر دری زد تا او را به حرف بیاورد، بعد از او سؤال کرد «میشود بدانم چرا تو همیشه در لاک خودت هستی و با بچهها نمیجوشی؟» آن جوان در پاسخ گفت: «من پدر ندارم و این بیپدری برای من یک عقده شده و خیلی دوست ندارم در جمع باشم و راستش را بگویم حال و حوصله هیچکس را ندارم.»
محمدمهدی در جوابش گفت: «یک چیز به تو میگویم قول بده به کسی نگویی، من هم مثل تو پدر ندارم، شاید خیلی افراد دیگر مثل من و تو باشند اما ما خبر نداریم این دیگر عقده ندارد.» جوان گفت: «راست میگویی؟» محمدمهدی گفت: «بله مگر مشکلی هست؟ پدر داشتن نعمتی است که من و تو و خیلیهای دیگر از آن بیبهره هستیم، ما از خیلی نعمتهای خدا بیبهرهایم و این دلیل نمیشود که گوشهنشین باشیم. میبینی که من گوشهگیر نیستم.» محمدمهدی با این شیوه او را از انزوا و خلوت به جمع بچهها آورد و از خدا خواست که هم پدر خودش و هم همه پدرها را حفظ کند.
پدر شهید:
ماه شعبان سال 49 بود که برای دیدن نخستین فرزندم لحظهشماری میکردم تا اینکه شب نیمه شعبان این انتظار به پایان رسید و خداوند به من فرزندی عطا کرد که نام او را محمدمهدی گذاشتم او عزیز پدر و مادر بود و لحظهای او را از خودم جدا نمیکردم تا اینکه همزمان با ورودش به تحصیلات ابتدایی تظاهرات انقلابیون نیز آغاز شد و محمدمهدی از همان اوان کودکی در جلسات فرهنگی و انقلابی همراه من بود بعدها که انقلاب پیروز شد و مسجد شد پایگاه بسیج با اسلحه نیز آشنا شد و بعضی شبها که من گشت میرفتم او نیز همراه من بود.
سال 62 مقداری آجیل در بستهبندیهای مخصوص آماده کردم و به اتفاق خانواده راهی اهواز شدم تا هم بازدیدی از مناطق جنگزده بکنم و هم به میزان توان خود کمکی به رزمندهها کرده باشم به محض ورود به اهواز خانواده را در مسافرخانهای در اهواز سر و سامان دادم و ضمن تماس با یکی از دوستانم به نام حاج حسین عباسی به اتفاق محمدمهدی به بازدید از مناطق جنگ زده رفتیم.
چند روزی مسافرت ما طول کشید و ما به رفسنجان برگشتیم، تقریباً سه ماه از این سفر میگذشت و رفتار محمدمهدی کاملاً تغییر کرده بود یک روز آقای سراج به من زنگ زد و گفت: «محمدمهدی کنار من است و آمده تا برگه اعزام به جبهه را برایش امضا کنم. آیا شما رضایت میدهید؟» در آن لحظه من مانده بودم چه پاسخی بدهم.
حدس زدم که با دستکاری شناسنامه، آخر کار خودش را کرده است این بود که پاسخ دادم «وقتی خودش راضی است و اعلام آمادگی میکند من هم راضی هستم و اشکالی ندارد. امضا کنید.»
من مطمئن بودم او تصمیم خودش را گرفته و برای رفتن پای همه چیز ایستاده است. وقتی مادرش شنید خیلی بیتابی میکرد اما من به او گفتم که بچه ما هم مثل بقیه بچهها، نباید جلوی رفتن محمدمهدی را بگیریم، وقتی خودش راضی هست و میخواهد برود ما نباید سد راهش شویم.
او نیز قانع شد و قرار بر این بود سه ماه تابستان بماند و اول مهر برگردد و به درسش ادامه دهد او برگشت اما بعد از چند روز دوباره عشق به جبههها در دلش زبانه کشید و این بار بدون خداحافظی رفت و به خالهاش سپرده بود که از مادرش خداحافظی کند و به او بگوید که محمدمهدی روی خداحافظی با شما را نداشت، او را حلال کنید.
بعد از محمدمهدی خداوند به ما چهار دختر و سه پسر داد که از بین آنها محمدمهدی واقعاً بینظیر بود او مدت چهار سال از هشت سال دفاع مقدس را در جبهه بود تا اینکه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
همرزم شهید
در دفتر خاطرات محمدمهدی خطاب به دوست صمیمی و شهیدش رضا دانشی نوشته بود که من بهزودی میآیم پیش شما، اتفاقاً آن شب قرار بود من به جای محمدمهدی در سنگر دیدهبانی کنم، او رفت دوش بگیرد. من با بچهها خداحافظی کردم، موتور روشن نشد و اینقدر زمان سپری شد تا محمدمهدی از حمام آمد، لباسش را پوشید و نخستین هندلی که به موتور زد، روشن شد.
به نشان خداحافظی دستی تکان داد و گفت: «خودم میروم دیدهبانی، شما برو کار خودت را انجام بده.» آنجا که رفته بود به همسنگرش می وید «من یک ساعت میخوابم بعد بیدارم کن، دیگر تا صبح من بیدارم شما بخواب، چیزی نگذشت که محمدمهدی به خواب رفت و سنگر ما از طرف عراقیها مورد اصابت قرار گرفت و محمدمهدی در خواب به شهادت رسید و دوستش هم زخمی شد.
البته بعد از چند روز او نیز شربت شهادت را نوشید یکی از دوستانش به نام بامری تعریف کرد که وقتی با محمدمهدی به دلیل مجروحیتمان در بیمارستان بستری بودیم، به من گفت: «ای کاش من در خواب شهید شوم». گفتم «چه طوری؟ مگر میشود؟» گفت «آری مثلاً من خواب باشم به شهادت برسم، اینطوری نه تیر را میبینم و نه ترکش را.» خوشا به حالت محمدمهدی که خداوند اینقدر به تو نزدیک بود.
چنانچه اطلاعات این شهید بزرگوار اشتباه میباشد و یا شما اطلاعات بیشتری در دسترس دارید لطفا از طریق لینک و یا ایمیل ذیل گزارش نمائید.
لینک گزارش اشتباه سایت و یا تکمیل اطلاعات
bonyad.rafsanjan@gmail.com
با تشکر
ثبت دیدگاه